اشتراوس در کتاب خفقان/سرکوب/آزار و هنر نوشتن» به وضعیت پرمخاطرهی فلسفه در جهان یهودیت و اسلام اشاره کرده و آن را با وضعیت فلسفه در عالم مسیحیت میسنجد:
این حقیقت که فلسفه در جهان اسلام به عنوان یک فعالیت مشکوک در نظر گرفته میشد و فیلسوفان در عداد مظنونین به شمار میرفتند، خود به قدر کافی گویای وضعیت پرمخاطرهای است که فلسفه در آن قرار داشت: حقانیت فلسفه به رسمیت شناخته نمیشد. در اینجا از منظر جامعهشناسی فلسفه میتوان به مهمترین تفاوت میان مسیحیت از یک سو و اسلام و یهودیت از سوی دیگر پیبرد. آموزهی مقدس برای مسیحیان عبارت است از الهیات مُبین (مُنزل، وحیانی) (revealed theology)؛ آموزهی مقدس برای یهودی و مسلمان عبارت است از تفسیر حقوقی قانون الهی (تلمود یا فقه). آموزهی مقدس در معنای اخیر، در قیاس با آموزهی مقدس در معنای پیشین، اشتراکات خیلی کمی با فلسفه دارد. لذا به همین دلیل وضعیت فلسفه در یهودیت و اسلام بسیار بیشتر از مسیحیت پرمخاطره بود: فلسفه در مسیحیت یک بخش جداییناپذیر از روند آموزشی طلّابِ آموزه مقدس بود. این تفاوت تا حدّی میتواند اضمحلال نهایی اندیشه فلسفی در جهان اسلام و یهودیت را توضیح دهد، اضمحلالی که نظیری در جهان مسیحیت غربی ندارد.» (صص -19)
در نگاه نخست ممکن است اینطور برداشت کنیم که استقلال» فلسفه از الهیات در اسلام و یهودیت یک نقص اساسی بود و نهایتا به اضمحلال خود فلسفه راه برد. ولی این تلقی اشتباه است. اشتراوس چند صفحه بعد این مطلب را توضیح میدهد:
وضعیت پرمخاطرهی فلسفه در یهودیت و اسلام بدبیاری برای فلسفه نبود. وقتی فلسفه در عالم مسیحیت به رسمیت شناخته شد، به موضوع نظارت کلیسا هم تبدیل شد. [در حالی که] وضعیت پرمخاطرهی فلسفه در جهان یهودیت و اسلام تضمینکنندهی خصلت خصوصی و در نتیجه آزادی درونی آن از هرگونه نظارت بیرونی بود. از این نظر وضعیت فلسفه در عالم یهودیت و اسلام شبیه به وضعیت آن در یونان قدیم بود. اغلب گفته میشود که پولیس یونانی یک جامعهی تمامیتخواه بود. جامعهای که همه چیز اعم از ارزشها، مقدسات، تراژدی و کمدی را در بر میگرفت و آنها را تنظیم میکرد. با این حال فعالیتی هم وجود داشت که اساسا خصوصی و ورای ت بود: فلسفه. حتی مدارس فلسفی توسط اشخاصی بنیادگذاری شده بودند که هیچ اقتداری نداشتند، اشخاص حقیقی. فیلسوفان مسلمان و یهودی به خوبی قادر به تشخیص این شباهت میان وضعیت یونان و وضعیتی که خودشان در آن به سر میبردند بودند. آنان با شرح پارهای از دیدگاههای ارسطو، زندگی فلسفی را با زندگی زاهد تارک دنیا مقایسه میکردند.» (ص 21)
کوتاه سخن آنکه فلسفه در جهان اسلام هرگز با الهیات (کلام، فقه و سایر علوم دینی) درنیامیخت و به همین دلیل استقلال» خود را حفظ کرد. بدین ترتیب فعالیت فلسفی به محافل و حلقههای خصوصی، و در بیشتر موارد مخفی، محدود شد که در بیرون حوزههای علمیه قرار داشتند. اما درآمیختن فلسفه با الهیات در جهان مسیحی این استقلال را از فلسفه گرفت و در نهایت آن را به کنیز الهیات تبدیل کرد. به نظر میرسد کوشش مدرنها برای استقلالبخشیدن به فلسفه جز با تخریب الهیات ممکن نبود. زیرا این کنیز، یعنی فلسفه، چنان به انقیاد ارباب خود، یعنی الهیات، درآمده بود که استقلالاش تنها با ریختن خون ارباب ممکن میشد و شد. وضعیت فلسفه در جهان اسلام بالکل متفاوت بود (هست؟) و نیازی به این منازعات خونبار نبود (نیست؟).
فلسفه ,اسلام ,وضعیت ,یهودیت ,جهان ,الهیات ,فلسفه در ,در جهان ,و اسلام ,یهودیت و ,پرمخاطرهی فلسفه ,وضعیت پرمخاطرهی فلسفه
درباره این سایت